دیـــگه میـــرم - تنهــایی - مــرگ

♥ҳ̸Ҳ̸♥ دیــگِهــ میــــرم ♥ҳ̸Ҳ̸♥












   جانــ غمگین ، تــنــ ســوزان ، دلـــ شــیدا دارم
    آنچه شـایسته عشق است ، مهیــا دارم
    سوز دل ، خـــونــ جگر ، آتشــ غم ، درد فراق
    چه بلاها که ز عشقت من تـــنـــها دارم

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 15:33 توسط ♥Ҳ̸ HADI Ҳ̸♥| |

 

   کاش یکی پیدا میشد که وقتی میدید گلوت ابر داره و چشمات بارون

،

به جای اینکه بپرسه “چته ؟ چی شده ؟”

 بغلت کنه و بگه “گریه کن” …

 

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 15:28 توسط ♥Ҳ̸ HADI Ҳ̸♥| |

    عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
    امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
    و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
    و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست…
    و غمــت سـهم ِ مــن!

 

کلیپ هادی 

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 14:50 توسط ♥Ҳ̸ HADI Ҳ̸♥| |

(این داستان رو از زبان پریا براتون گذاشتم امید وارم خسته کننده نباشه)

من پریا 23 سالمه و عشقم فرهاد 27 سالش بود

درسال 88 تو دانشگاهی که دوست داشتم و تو رشته مورد علاقم قبول شدم

 

تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه

،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه دونه 

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه  

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

برای رفتن به ادامه مطلب اینجا رو کلیک کنید

 

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:,ساعت 14:26 توسط ♥Ҳ̸ HADI Ҳ̸♥| |

هیچی ندارم بگم فقط بخونید

 

 داستان عشق دردناک جعفر رضایی (عکس)

 

جعفر رضایی متولد ۱۳۵۶ لیسانس اقتصاد از دانشگاه علامه طباطبایی تهران

سال ۱۳۸۰ عاشق دختری بنام مریم شد

و چون وضع مادی جعفر خوب نبو

د پدر مریم با ازدواجشان مخالفت کرد این دو همدیگر را خیلی دوست می داشتند…

پنج سال تمام جعفر و مریم برای رسیدن به هم تلاش کردن.

سال ۸۵ مریم خود کشی کرد و جعفر دیوانه شد.

اکنون دو چشم جعفر کور شده و به هرکی میرسه میگه

هفته دیگه عروسیشه همه رو دعوت میکنه !

به افتخار این عـــشــق فقط میشه ســــکــــوتـــ­ــــــــــکرد

نوشته شده در سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:,ساعت 14:7 توسط ♥Ҳ̸ HADI Ҳ̸♥| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت